سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مِثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درَد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی). آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر. سنائی. دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن: چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی). آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر. سنائی. دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. (مجالس سعدی ص 14). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. (گلستان). رجوع به عاجز شود
سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاری یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت گرفتن. برابری کردن. یکسانی داشتن: چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را. نظامی. عشق با نام و ننگ نایدراست ندهد دست عشق و رعنایی. عطار. هستی ما و هستی تو دو نیست راست ناید دویی و یکتایی. عطار. میباش و از مزاج حریفان نشان طلب با طبع هرکه راست نیایی کران طلب. نظیری (از آنندراج). - امثال: شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید. کذب و جبن و احتکار و خست و رشوتخوری هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن. ملک الشعراء بهار. - به عقل راست آمدن، با عقل مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن. - بهم راست آمدن، متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع شدن. وحدت یافتن: از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست. نظامی. که عشق و مملکت ناید بهم راست از این هر دو یکی میبایدت خواست. نظامی. مستوری و عاشقی بهم ناید راست گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز. سعدی. سعدیا مستی ّ و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی. سعدی. - راست آمدن صحبت، موافق آمدن صحبت. (آنندراج) : صحبت راست روان راست نیاید با چرخ تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟ (از آنندراج). ، استقامت یافتن. قامت افراشتن. از کجی براستی گرائیدن: نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورددگر راست نیاید. ملک الشعراء بهار. ، درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم گشتن: بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه). بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر درآری بداغ. نظامی. ، صورت گرفتن. تحقق یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژی نکشیدن. مقابل ناراست آمدن: هر چیزی که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موی پیشانی و خاک خرابۀ خود بتو فرستادم تا در زیر پای خود درآوری و سوگند تو راست آید. (قصص الانبیاء ص 213) ، به اندازه درآمدن: او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروی راست آید جالوت بدست وی کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان قدر جای بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، درست آمدن. - راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا بقلم، ادا شدن حق معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم: منعما شکرهای انعامت بزبان قلم نیاید راست. کمال الدین اسماعیل. بسخن راست نیاید که چه شیرین دهنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم. سعدی. بگفتن راست ناید شرح عشقت ولیکن گفت خواهم تازبان هست. سعدی. گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را. سعدی. کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت. سعدی. بقلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من الاشواقی. سعدی. ، مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابری داشتن. یکسانی داشتن: اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به رستم دستان. سوزنی. و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ خطا نیفتاد. (راحهالصدور راوندی). احتنان، تعادل، با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی). ، ساخته بودن. برآمدن. - راست آمدن به کسی، به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن: پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی). ، فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن. - راست آمدن کار، وسایل آن به نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن: راست گویم صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی آید راست. خواجوی کرمانی (از ارمغان آصفی). ، تصادف کردن. مصادف شدن. - راست آمدن با کسی، با او مصادف شدن. به او برخوردن
سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاری یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت گرفتن. برابری کردن. یکسانی داشتن: چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را. نظامی. عشق با نام و ننگ نایدراست ندهد دست عشق و رعنایی. عطار. هستی ما و هستی تو دو نیست راست ناید دویی و یکتایی. عطار. میباش و از مزاج حریفان نشان طلب با طبع هرکه راست نیایی کران طلب. نظیری (از آنندراج). - امثال: شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید. کذب و جبن و احتکار و خست و رشوتخوری هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن. ملک الشعراء بهار. - به عقل راست آمدن، با عقل مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن. - بهم راست آمدن، متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع شدن. وحدت یافتن: از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست. نظامی. که عشق و مملکت ناید بهم راست از این هر دو یکی میبایدت خواست. نظامی. مستوری و عاشقی بهم ناید راست گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز. سعدی. سعدیا مستی ّ و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی. سعدی. - راست آمدن صحبت، موافق آمدن صحبت. (آنندراج) : صحبت راست روان راست نیاید با چرخ تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟ (از آنندراج). ، استقامت یافتن. قامت افراشتن. از کجی براستی گرائیدن: نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورددگر راست نیاید. ملک الشعراء بهار. ، درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم گشتن: بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه). بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر درآری بداغ. نظامی. ، صورت گرفتن. تحقق یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژی نکشیدن. مقابل ناراست آمدن: هر چیزی که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موی پیشانی و خاک خرابۀ خود بتو فرستادم تا در زیر پای خود درآوری و سوگند تو راست آید. (قصص الانبیاء ص 213) ، به اندازه درآمدن: او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروی راست آید جالوت بدست وی کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان قدر جای بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، درست آمدن. - راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا بقلم، ادا شدن حق معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم: منعما شکرهای انعامت بزبان قلم نیاید راست. کمال الدین اسماعیل. بسخن راست نیاید که چه شیرین دهنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم. سعدی. بگفتن راست ناید شرح عشقت ولیکن گفت خواهم تازبان هست. سعدی. گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را. سعدی. کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت. سعدی. بقلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من الاشواقی. سعدی. ، مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابری داشتن. یکسانی داشتن: اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به رستم دستان. سوزنی. و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ خطا نیفتاد. (راحهالصدور راوندی). احتنان، تعادل، با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی). ، ساخته بودن. برآمدن. - راست آمدن به کسی، به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن: پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی). ، فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن. - راست آمدن کار، وسایل آن به نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن: راست گویم صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی آید راست. خواجوی کرمانی (از ارمغان آصفی). ، تصادف کردن. مصادف شدن. - راست آمدن با کسی، با او مصادف شدن. به او برخوردن
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)